ازبارش رويا،
نه تر مىشوم ونه خيس.
كناراين بساط چند كاغذ كاهى سپيد.
كناراين بساط كتاب وليوان قهوه ى بجوش.
گس مىشوم.
نرمه نرمه ، خوف مىكنم از خيالت،
كه جان مىگيرد روى چينه ى ديوار؛
رنگ سايه مىشود.
- آمدى اى مرد؟
سايه؛ مغموم، چنبره زده روى ديوار بى پاسخ.
- آمدى ؟
از بارش رويا
نه تر مىشوم ونه خيس.
دراين كوچه ى بن بست پشيمان كه تمامى ندارد.
خيالت دوباره پريشان مىشوم از هيبت سايه ات كه زيرنورشمع مى لرزد؟
ها؟!
هه.
كجايى دختر پريشان موى روزهاى كودكى!
ه...ى!
روزها كه بگذرند همه ى دختركها ميان جاده ى عقلشان كش مىآيند.
گيريم كمى هم بوى هفت سين هفت سالگىشان را بدهند.
كمى هم يواشكى آلبالوى خشك توى جيبهايشان بريزند،
كه بعد از زنگ خانه لبهايشان را سرخ كند،
عين شكوفه هاى انار.
بگذريم.
من كه ازبارش رويا
نه تر مىشوم ونه خيس.
گيريم بقچه ى دلم راهم كمى باز كنم.
براى آن سايه ى مغموم
كه زيرنورشمع مى لرزد.
بگذريم.
همين روزها پاييزهم مىآيد.
با يك عالمه خرمالوى گس.
هر چند كه؛
ديگر از بارش رويا
نه تر ميشوم؛
نه خيس؛
نه گس.

"شهرزاد"

هیچ نظری موجود نیست: