ليلا ( من چه سبزم امروز):
سلام.
واژه ها ، فرياد ِ دل اند... فرياد ِ درد ِ غم ها ، لذت ِ شادی ها ؛ رخوت ِ ماندنی روياها؛ سادگی ِ شورآفرين ِ ديدارها؛اشتياق ِ دلدادگی ها؛خيال ها و آرزوهای زندگی...در يک کلام ، واژه ها، نمود ِ تمام ِ احساس و انديشه و آرزوهای يک وجودند ... سپيدتاک را بار اول که خواندم ، سادگی و آشنايی واژه ها انگار مرا گرفت... همانگونه که احساسم را همان لحظه برای سپيدتاکيان نوشتم... اينگونه بود که با سپيدتاک آشنا شدم و شوق وغم، درد و لذت و خاطره و احساس را با واژه هايش زندگی کردم... تولد سپيدتاک تان مبارک و سايهء مهرش بر دل تان جاويد...آرزويم برايتان لحظه هايی سبز است ، در آرامش و شور و عشق و از واژهء زندگی لبريز...


رمو علياني (شب‌هاي گراماتا):
آبي ، موزيك ، دوباره آبي. وب‌لاگ اتفاقي تازه در خاطره آدم است. وب‌لاگ عمله اتفاق نيست. وب‌لاگ نوشتن را اتفاق مي‌كند. وب‌لاگ رد است. و ردي درخواننده. و اين خواننده را خواننده مي‌كند. خواننده به تعداد آدم‌ها فرق مي‌كند. خواننده تكليف خواندني را روشن مي‌كند. و هر خواننده‌اي دوباره خواندني را توجيه مي‌كند. سپيدتاك توليدي من آبي است. آبي موزيك ، دوباره آبي.
دم صبح روزي كه شماره ندارد و از طرف رمو به سپيدتاكيان و ارادت.


مهدي شيفت (رختكن خاطرات):
سپيدتاك ... كاوه ... شقايق ... همه فكر مي كنند فقط خدا يا انساني مثل خودشون مي تونه بهشون هديه بزرگي بده ، هديه اي به بزرگي همه زندگيشون . اما همين بلاگ سپيدتاك اين هديه رو به من داد . اين سپيدتاك از اولشم يك جورائي غريب بود ، لينكي از دوستي و بعد خوندن سپيدتاك و تشكر از دوست و تعجب دوست كه من تازه اينجا رو از تو مي شنوم . سپيدتاك يكساله شد . يكسالي كه عاشق بود ، تلخ بود ، عصيان مي كرد اما هميشه نوشته هاش دلبري مي كرد . كاوه ، تنبور ، دانشگاه و همه همه محبتي كه از چشماش و صداش مي باره . چشماي قهوه اي براقي كه من بدجور عاشقشم . سپيدتاك برايم تنبور مي زني ؟ سپيدتاك باز هم عاشقانه مي نويسي ؟ از اون نوشته هاي كه حضور يك نفر در پس همه اونها طنازي مي كنه ؟ سپيدتاك عزيز منو به مهموني دائي مي بري ؟ با جامي و ....

سارا موحدي (تب و تاب):

صورتم آنقدر به شيشه نزديک شده بود که به ازای هر نفسی تصوير خيابان تار میشد و دوباره آنهمه آدم سرگردان ميان قاب پنجره شکل مي‌گرفت. منظرهء اطراف سرگرم کننده بود ، تا دوردستها چراغ رديف شده بود دو طرف خيابان ، هرچه ماشين بيشتر پيش میرفت چراغها هم بيشتر ميان دل شب پيش میرفتند. شانه هايم هنوز درد مي‌کرد ، فکر مي‌کردم به آن مرد جوان سفيدپوش و به خودم که اينهمه راه را رفته بودم تا يک کوله غم بگذارد روی شانه هايم و دست خالی بفرسدم خانه ... خانه ... خانه ... چقدر به نظر دور می آمد ...

سپيد تاک ! تا امروز حرفهايي را نوشتی که نمي‌توان گفت از امروز حرفهايی رابنويس که نمي‌توان نوشت... از آدمهايي که دورند زياد نوشتی ، ديگر نوبت آنهايي است که نزديکترند. همين جا ، کنار تو ... نگاه کن به چشمهايشان ، وقتی حرف مي‌زنند دل آدم را ناخودآگاه ترسی فرامي‌گرد ... از آنها بنويس ، از شانه های شکسته شان بيشتر بنويس ...

مرد سفيد پوش خيلی مي‌دانست ، خيلی بيشتر از آنچه که بايد ... هميشه کسانی که بيشتر مي‌دانند ترسناکترند ...
قرمز ، زرد ، سبز ... شايد فرار مي‌کنند که اينقدر عجولند. کاش مي‌توانستم سرم را از پنجره بيرون کنم و فرياد بزنم :” آن طرف هيچ خبری نيست ، من بارها رفته ام.” ... بارها ...

تولد !!! ... آنروزی را که متولد شدم به خاطر نمی آورم. اما وقتی تب و تاب متولد شد خوب يادم است. هرگز فکر نمي‌کردم چند ماه بعد اينقدر بي‌قرار شود... سپيد تاکِ همسايه الان برای خودش کسی شده است. وقتی با آن دامن سرخ شقايق راه می افتد توی کوچه خيابان ، پيش خودم فکر ميکنم کاش تبِ تب و تاب را نگيرد ...









هیچ نظری موجود نیست: