نامه اول

اينجا دهاتي دور افتاده در كوه هاي بلند جمهوري آذربايجان است. من از ايران خارج شده ام و در اين ده با مردمي زبان نفهم شروع به زندگي كردهام. ميگويم زبان نفهم چون نه من تركي ميدانم و نه آنها فارسي. ميدانم شما هنوز در گرما و زير آفتاب داغ مشغول پوست انداختن هستيد. ولي اينجا من شبها ميلرزم. و مردم زبان نفهم لرزش را ميفهمند و برايم پتو آوردهاند.

چند روز پيش (شايد چهار يا پنج يا بيشتر) كه به اينجا رسيدم قصدم ماندن در اين ده نبود و ميخواستم خودم را به باكو برسانم. اما همه يك جوري نگاهم ميكردند. بچهها به صورتم دست ميكشيدند و با موهايم بازي ميكردند. ديدن يك خارجي برايشان جالب بود ، هر چند كه خارج چند كيلومتر بيشتر با آنها فاصله نداشته باشد. يا شايد براي من جالب بود. حس خارجي بودن. همين يك جوري بودن ها باعث شده فعلا اينجا بمانم.

من اتاقي دارم كنار يك اسطبل. اتاق چراغ ندارد، در عوض بوي قاطرهاي اهل كوهستان شبهايم را پر ميكند. كوله هايم را هنوز باز نكرده ام . غذايم تا اينجا شير بزغاله هاي همسايه با بيسكوييتهاي ايراني بوده. از قلم و كاغذ و لحظات پر اوج رمانتيك خبري نيست. در عوض تا بخواهي بيكاري بدون حس بطالت هست ، تنفس هواي سرد سحري ... سنگهايي وظيفه شناس ، و بيدار شدن بيآزار صبح زود...

ميدانم حتما خواهرم اين نامه را خواهد خواند. پگاه عزيز! برگه درخواست مرخصي تحصيليام را پشت در اتاقت چسباندهام اگر زحمتي نيست به دانشكده تحويلش بده. و دسته گل خشك شدهاي كه هشت ماه تمام توي كمدم قايم كرده بودم را بگذار سر قبر مادر.... و بچه هايت را ببوس... از آن ماچهاي آبدار مخصوص خودم...

برخلاف چيزي كه در خيالم بود اينجا هيچ چيز عجيب نيست و همه چيز عادي تر از افكار ما از روستا است و حتا تصور ما نسبت به خارج ! يا شايد من هنوز از فضاي تهوع آور تهران خارج نشدهام. دلم براي خواهرم و دو سه نفر از دوستاني كه جمعهها بدون احساس رفع تكليف سراغم را ميگرفتند تنگ شده... غروبهاي اينجا برخلاف غروبهاي تهران اتفاقي ساده و بدون آن نوستالژي هاي پيچيده شاعرانه است.

كاوه
شهريور 1382
جمهوري آذربايجان

هیچ نظری موجود نیست: