نامه چهارم:

آيدا غمگين است. من هم همينطور. هوا روز به روز سردتر مي شود و گرگ و ميش هاي پاييزي ابهامي غم انگيز را در پوست و استخوانم القا مي كند. و من تب و تاب دوست داشتن را با غمي مبهم تجربه مي كنم.

نامه اي از شهرزاد داشتم. شهرزاد از دوستان آن دانشكده بود. گاهي با هم قدمي مي زديم و هميشه عاشق قهوه بود. گاهي با هم گپي مي زديم. از كتاب ، از شعر و از روزهاي فرسودگي و هذيان هاي از سر درد ... وگاهي بي دردي ! حالا شهرزاد ازدواج كرده است و پسري دارد كوچك و شيطان. و عجيب كه او را از كودكي شاعر بزرگ كرده است. خوب يادم هست كه چشم هايش را مي بست و از او مي خواست كه درختان را و علف هاي خيس را لمس كند...بو بكشد و آنها را توصيف كند، و او آن موقع سه سال بيشتر نداشت... و من همواره حسرت او را خواهم خورد؛ كه زندگي اش از كودكي شعري موزون بوده... غير از خواهرم تنها شهرزاد است كه در اين مدت سراغي از من گرفته. و ديگر از آن شهر و از آن مردم و از آن دانشكده هيچ نمي دانم. حتا نمي دانم آن ابله پفيوز كه اين اواخر روزهايم را تيره كرده بود هنوز آنجا هست يا نه.

يك هفته اخير عادت كرده ام صبح زود از خواب مي پرم و تنها تا نوك آن قله دوم مي روم. زياد دور نيست. فكر كنم حدود يك و نيم ساعت. (يادم رفت بگويم كه خيلي وقت است كه ساعتم را دور انداخته ام و غير از شامگاه و پگاه چيز ديگري زمان را به من يادآوري نمي كند). به قله كه رسيدم به رسم شهرنشيني هنوز سيگاري مي گيرانم و طلوع را به تماشا مي نشينم. هنگام برگشت در ميانه راه آيدا را مي بينم كه براي چيدن علف هاي كوهي به طرف بالا مي آيد. بعد از گذشت چند هفته هنوز هم نتوانستيم با هم يك جمله حرف بزنيم. و عجيب كه علاقه ما به هم روز به روز بيشتر مي شود.(در مورد او كمي شك داشتم ولي دو روز پيش كه از قله برمي گشتم دستش را گرفتم مثل هر روز، بعد به سوي خودم كشيدمش. مثل كودكي كه به مادر پناه مي برد مرا در آغوش گرفت.محكم. فكر كنم اين ديگر احتياج به زبان مشترك نداشت. خوب ! من هم پيش خودم حساب كردم كه حتما دوستم دارد).

شهرزاد عزيز ! تو جز معدود كساني بودي كه از روزهاي آخر من خبر داشتي. و حتا چند بار تلفن زدي و با هم صحبت هم كرديم. يادت هست كه ماه هاي آخر زندگي در آن شهر ديگر صبحانه در زندگي من معنايي نداشت. چاي هايم غليظ تر مي شدند. و پك هاي سيگار عميق تر. و آرزوي سرما خوردگي. و تو هميشه به من مي گفتي كه درد جسم درد روح را كم مي كند. اما در اين مدت من شروع كرده ام به صبحانه خوردن. و حكايت سرماخوردگي را هم كه گقتم چقدر شيرين بود.... شهرزاد! فكر مي كنم من عاشق شده ام!... مثل همان سال هاي نخست دانشكده.... مثل روزهاي اسب سواري با خواهرم و سپيده.... و مثل روزهاي شوق انداختن شراب در اوايل پاييز...

كاوه
جمهوري آذربايجان
مهر 82

هیچ نظری موجود نیست: